زندگی رنگاش پریده
یاداشت سهند خیرآبادی، نویسنده "شهربازی"
به بهانه اجرای این نمایش در مشهد
مشهد تئاتر- شهر بازی، برایِ من در حکمِ یک مُعمای «گفتم گفت» در اشعار حافظ را داشت. در اشعارِ حافظ، دیالوگ ها هیچگاه به قصدِ مطلوب کاربرد ندارند؛ بلکه قصد از گویشِ آنها رسیدن به یک نتیجه است که در نهایت با اسمِ خودِ شاعر به اتمام می رسد. به عنوان مثال، «گفتم غمِ تو دارم، گفتا غمات سر آید/ گفتم که ماه من شو، گفتا اگر بر آید» قرار است به معمایی ختم شود، که خودِ شاعر نیز در انتها آن را برایِ مخاطب باز نمی کند. زمانی که شاعر می گوید: «گفتم زمان عشرت، دیدی که چون سر آمد/ گفتا خموش حافظ، کاین غصه هم سر آید» بدونِ شک یک قصه ی نا تمام است.
در این نمایشنامه، سعی بر همین بود. جدالِ زن و مردی که مدام با هم «گفتم گفت» می کنند و در نهایت نیز نتیجه ای به دست نمی آورند، به غیر از یک رفتنِ چند روزه ی زن، به پیشِ دوستاش. این بر ایام بسیار مهم بود که «فهم» و «جهالت»، مدام با هم حرکت کنند. جهالت از برایِ نفهمیدنِ چیزهای فهمیدنی و فهم، از برایِ یک راهِ حلِ تازه برایِ زندگیِ به پایان رسیده.
شاید بسیاری از کسانی که در کنارِ هم زندگی می کنند، از با هم بودن خسته باشند؛ شاید بسیاری از انسان هایی که زندگیِ مشترک دارند، به دنبالِ یک راهِ فرارِ ذهنی به دور از خیانت باشند... کاراکترهای نمایشِ شهر بازی، اصلن به دنبالِ طلاق یا این موضوعاتِ دمِ دستی نیستند؛ بلکه آنان عاشقِ یکدیگرند. آنها محال است که بتوانند یکدیگر را ترک کنند و در کنارِ این شرایط، آن ها، از با هم بودن لذتِ کافی را نمیبرند. پس باید چه کنند؟ به قولِ حافظ: «گفتم خوشا هوایی، کز باد صبح خیزد/ گفتا خنک نسیمی، کز کوی دلبر آید» آنها منتظرِ یک اتفاق از سویِ کویِ دلبر هستند. همین اتفاق نیز می افتد. اتفاقی به اسمِ «تولد».
شاید هیچ روزی در زندگیِ انسان ها، زمانی که به خطِ مستقیم و یک نواختِ زندگی می رسند، بیشتر از روزِ تولد آن ها را به فکر فرو نبرد. فکرهایی نظیر: «یک روزِ خوب» یا اینکه «امسال برایِ خودم یه جشنِ معرکه می گیرم» یا اینکه «امسال قرارِ چه کادویی گیرم بیاد؟» و هزار چیزِ دیگر... شاید انسان های دیگری نیز هستند که در این روز کارِ خاصی را انجام ندهند، اما حداقل در این روز فکر می کنند. برایام روزِ تولد بسیار مهم بود، زیرا در این روز است که انسان به فکرِ یک سرگرمی می افتد.
حال سرگرمی در شهر بازی چگونه خود را جلوه گر می سازد؟ چگونه انسان قرار است خود را برایِ لحظه ای بی خیال و فراری از دنیایِ پیچیده و منحوسِ دنیا قرار دهد؟ بازی!... بازی بهترین و مناسب ترین راهِ حل برایِ فرار از مشکلات است. بازی منجر به خنده می شود و خنده به قولِ زیگموند فروید، اقتصادی ترین راهِ تخلیه ی لیبیدو است. حال هر دو کاراکترِ نمایشنامه شهر بازی، که مملوء از مزخرفاتِ روزمره زوریِ زندگی هستند، در روزِ تولدِ یکدیگر، که «اتفاقن» یک روز است، تصمیم به بازی کردن می گیرند. بازیای که در آن مدام نقش عوض می کنند و به قولِ «میلان کُندرا» به آن بازیِ اِستارت اِستُپ می گویند.
از همه چیز که بگذریم، شهر بازی، برایام نمونه ی خوبی از زندگیای است که مدام تجربه اش کرده ام. چه در فیلم، چه در رمان و چه در خوانشِ متن و حتا در زندگی... زندگیای که می تواند فراز و فرود نداشته باشد و قراری در پیاش رنگی بر خود نبیند. این رنگ پریده گیِ زندگی، چیزی نیست که بتوان در یک کلام یا یک پاراگراف توضیح داد. باید برایاش حداقل متنی طولانی نوشت. متنی پُر رنگ، برایِ رنگِ پریده زندگی...
بعضی وقتها از نویسنده سوال می پرسند: «چی شد که این متنو نوشتی؟»
و برایِ جواب باید گفت: «رفیق، بیا به جام زندگی کن تا بفهمی.»
سهندِ خیرآبادی/ آذر ماه نود و دو
نظرات شما عزیزان: